ام زرزور

افزوده شده به کوشش: شراره فرید

شهر یا استان یا منطقه: خوزستان

منبع یا راوی: یوسف عزیزی بنی طرف

کتاب مرجع: افسانه های مردم عرب خوزستان

صفحه: 243-246

موجود افسانه‌ای: ندارد

نام قهرمان: زرزور

جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan

نام ضد قهرمان: بیت کلیونه

این قصه درباره ی قهرمانی به نام زرزور هست که مادرش را به آبادی های مختلفی می برد تا از کام مرگ فراری دهد.

یکی بود یکی نبود پیرزنی با پسرش - زرزور- در دهی زندگی می‌کردند. آنها خری داشتند که وسیله امرار معاششان بود. روزی یکی از افراد آبادیشان درگذشت. زرزور به مجلس ختم مرده رفت، فاتحه‌ای خواند و به خانه‌اش برگشت. وقتی وارد خانه شد مادرش را ناراحت و اندوهگین دید. پس از سلام، حال مادرش را پرسید. پیرزن گفت «چه حالی مانده فرزندم، راستش من مدتی است از مرگ می‌ترسم و هر وقت کسی می‌میرد این ترس بیشتر می‌شود». جوان گفت «ناراحتی شما برای من قابل تحمل نیست و هر کاری بگویی انجام می‌دهم». پیرزن گفت «می‌خواهم مرا به جایی ببری که در آن اثری از مرگ نباشد». پسر که مادرش را دوست داشت، پذیرفت و چون چیزی در بساط نداشتند مایملک خود را که یک خورجین و یک جاجیم بود روی خر گذاشتند و پیرزن هم روی بار نشست و راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا به یک آبادی رسیدند. کودکانی را دیدند که مشغول بازی بودند. جوان از آنان پرسید «آیا در شهر شما مرگ وجود دارد؟» بچه ها گفتند «آری در شهر ما مرگ هست». زرزور از آنها پرسید «قبرستان شما کجاست؟» یکی از بچه‌ها گفت «ما قبرستان نداریم». گوشهای پیرزن تیز شد و کنجکاویش تحریک گردید. آنگاه بچه‌ها گفتند «ما قبرستان نداریم، هر کس بمیرد در خانه‌اش به خاک سپرده می‌شود، اصلاً نمی‌دانیم قبرستان چی هست».پیرزن خطاب به فرزندش گفت «پسرم بهتر است هر چه زودتر راه بیفتیم این جا به درد ما نمی‌خورد!» رفتند و رفتند و رفتند. از این آبادی به آن آبادی و از این شهر به آن شهر تا این که به جایی رسیدند که نامش «بنی عریان» و مردمش از طایفه «بیت کلیونه» بودند. از کودک شیرخواره تا پیرمرد نود سال، جز زنان که لباس بر تن داشتند. جوان به عده‌ای از اهل آبادی که رسید سلام کرد و مبهوت به آنان خیره شد. پیرزن و پسرش در این فکر که یکی از آنان از زرزور پرسید «شما غریبه هستید؟» جوان گفت «آری تا به حال چندین شهر و آبادی را پشت سر گذاشته ایم. این زن مادر من است که مرا به این روز انداخته». جوان مسأله ترس مادرش از مرگ را از مردم بنی عریان پنهان کرد. وی خطاب به یکی از پیرمردها گفت «راستش من شهر و دیارم را به خاطر مادرم ترک کرده ام اما سوالی دارم آیا در آبادی شما مرگ وجود دارد؟ آن مرد در پاسخ گفت «مرگ چی هست، ما در آبادی خودمان چیزی را به نام مرگ نمی‌شناسیم؟» پیرزن این صحبت را که شنید احساسی از خوشی در دلش جوانه زد. از این رو به پسرش گفت «پسرجان این آبادی خوبی است همین جا اطراق می‌کنیم و جای دیگری نمی‌رویم». زرزور به پیر مرد گفت «ما در اینجا نیاز به جا و مکان داریم». پیرمرد گفت «این همه زمین خدا در اختیار شماست، هر جا می‌خواهید زندگی کنید». پیرمرد که ریش سفید آبادی هم بود از زرزور پرسید «کار و بارت چیست؟» زرزور گفت «والله من آدم تنگدستی هستم که جز مادرم و این الاغ چیزی ندارم». پیرمرد دستور داد جاجیمی و بالشی و اندک اثاثه ای به آنها دادند و خیمه‌ای برایشان نصب کردند. پیرزن از آن مرد تشکر کرد و در پیشگاه خدا برای او دعا کرد و با خود گفت «اینجا چه آبادی خوبی است، نه قبرستان دارد و نه از مرگ در آن اثری هست. مردم هم بی خبر از همه چیز و همه جا، لخت و عریان می‌گردند. حالا که این طور است و مرگ لعنتى وجود ندارد کاری می‌کنم که عمرم به خوشی و خرمی بگذرد و تا ابد از زندگی لذت ببرم». آمدک پکن ۲۴۵۹ پیرمرد به زرزور گفت «من گوسفندان فراوانی دارم، آنها را به شما می‌سپارم تا چوپان من باشی. دختری هم دارم که به شما خواهم داد تا با او ازدواج کنی و همین جا تا ابد با ما زندگی کنید». زرزور لخت نبود، کسی هم به او نگفت لخت شود و همرنگ جماعت گردد. او با مداد هر روز، گوسفندان را به چرا می‌برد و غروب بر می گشت. پیرزن خوشحال بود و از این شادمانی سر از پا نمی شناخت. او هر روز به پسرش «خسته نباشید» می‌گفت تا اینکه یک روز به زرزور گفت «راستی چه خوب شد از آن هیاهو و آن قبرستان راحت شدیم. اگرچه اینجا همه مردم لختند ولی با این حال، تخت بودن از مرگ بهتر است». روزها سپری شد و روز عروسی زرزور و دختر پیر مرد فرارسید. خیمه را بزرگتر کردند و بر تعداد جاجیم‌ها افزودند. پیرزن در آن خیمه، گویی در کاخ زندگی می کرد. او آمدن عروس را به خیمه‌شان به فال نیک گرفت. عصرها با عروسش دم خیمه می نشستند و از هر دری صحبت می‌کردند وهنگام بازگشت داماد از صحرا به او «اهلا و سهلا» می‌گفتند. گرچه لخت بودن بنی عریان برای پیرزن مسأله بود و ذهنش را مشغول می‌کرد اما به خود جرأت نمی داد دلیلش را از عروس بپرسد. خود زرزور قبل از بردن گوسفندان به مادرش گفت «اگر اشتباه نکنم امروز بی حالی» پیرزن گفت «آری وقتی از خواب بیدار شدم پاهام انگار فلج شده بودند» زرزور گفت «نکند دیشب خوب نخوابیده‌ای که الان این طور کسل شده ای؟» پیرزن گفت «خوابم مثل هر شب طبیعی بود». زرزور جرأت نداشت از بیماری صحبت بکند، از این رو به مادرش گفت «مادرجان من گوسفندها را به چرا ببرم یا این که بمانم و از شما پرستاری کنم» عروس گفت «دلیلی برای ماندن نیست» زرزور گفت «آخر، حال مادرم خوب نیست» عروس گفت «برو به کارت برس. نیازی به ماندن نیست. من هوای او را دارم». زرزور سوار خر شد، گوسفندان را به حرکت درآورد و به صحرا رفت اما دلشوره داشت و مرتب با خود می‌گفت «نکند مادرم تک و تنها در میان قوم بنی عریان بمیرد، آن وقت بدجوری رسوا خواهم شد». غروب که شد از چرا برگشت. همچنان نگران مادرش بود. گوسفند را به خانه‌ی صاحبانشان برد و خود نیز همراه الاغش به خانه برگشت. الاغ را به میخ خیمه بست. زنش به پیشوازش آمد و گفت «خدا قوت، خسته نباشی» زرزور پرسید «حال مادرم چطور است؟ صبح که می‌رفتم صحرا، حالش خوب نبود». زن گفت «شانس آورد، سر بزنگاه رسیدیم و حلالش کردیم و گرنه حرام می‌شد». زرزور با تعجب پرسید «چی را حلال کردید» زن پاسخ داد «گوشتش را؟» زرزور که نزدیک بود شاخ در بیاورد پرسید «گوشت چی را؟» زن با خونسردی گفت «گوشت پیرزن را. اول سرش را بریدیم و بعد گوشتش را بین مردم تقسیم کردیم و یک ران هم برای شما گذاشتیم». مرد با خود گفت «ای دل غافل، بی خود نیست که به اینها بیت اکلیوته» می‌گویند چون گوشت مرده را می خورند. اینها آدم را زنده زنده می خورند، حتی امان نمی‌دهند انسان به طور طبیعی بمیرد». وقتی زرزور وارد خیمه شد چوب دستی در دستش بود. ران مادرش در گوشه ای آویزان بود. با چوبدستی ضربه‌ای به آن زد و گفت «بیچاره، همین را می خواستی. فکر کردی می‌توانی از دست مرگ بگریزی». عروس ایستاده بود و با تعجب نگاه می کرد. جوان دوباره گفت «ببین اُم زرزور، امروز همه مردم از گوشتت نوش جان کردند و شکم سیری خوردند و تازه یک رانش را هم برای من گذاشته اند. بیچاره اُم زرزور، یک ران تو آویزان، ران دگرت جوشان.» زرزور، لحظه ای با خود اندیشید «توی این آبادی عاقبت کار من هم مثل أم زرزور خواهد شد. می‌ترسم گوشتم را حلال کنند و بخورند. بهتر است فلنگ را ببندم و بروم». بی درنگ سوار الاغش شد، زن و خیمه و جاجیم را بر جای گذاشت و با تاخت از آن آبادی دور شد.

Previous
Previous

این نمی ماند

Next
Next

انگشتری شاه عباس کبیر